بچه ‌روستایی

چیز دندان‌گیری در اینجا نیست؛ یک بچه روستایی از خاطراتش می‌گوید؛ مراقب باشید وقت‌تان تلف نشود!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است.

وقتی صحبت از خاطره می‌شود، خاطرات شیرین زندگی در ذهن‌مان تداعی می‌شود. مگر آن که تلخی روزگار آن‌چنان بر ما غلبه کرده باشد که نتوانیم خاطرات شیرین را به یاد بیاوریم و فقط سیاهی‌ها در ذهنمان مرور شوند. امّا اولین‌ها هم از به یاد ماندنی‌ها است. مثلا اولین روز مدرسه، اولین روز دانشگاه، اولین روز کار، اولین روز سربازی، اولین باری که رانندگی کردید، اولین روزه‌ای که گرفتید، اولین نماز، اولین سفر زیارتی مثل کربلا، اولین باری که محبوب را دیدید و ... از این اولین‌ها زیاد است که معمولا در خاطرمان هستند. امّا یک چیزی که کمتر به آن توجه می‌کنیم، اولین و دور‌ترین خاطره است. تا به حال به آن فکر کرده‌اید که دور‌ترین خاطره‌ای که در ذهن دارید مربوط به چندسالگی‌تان می‌شود؟ می‌گویند هرچه نبوغ آدمی بیشتر باشد خاطرات دورتری را در ذهن دارد. خاطرات کودکی را می‌گویم. یکی بود که به صورت جدی می‌گفت من گریه کردنم در کودکی را به یاد دارم؛ که هنوز زبانم باز نشده بود. البته معمولا دورترین خاطره خیلی واضح نیست. و این طبیعی است که هرچه از زمان خاطره دورتر می‌شویم خاطره وضوح کمتری دارد و نکته جالب این است که وقتی ما خاطرات نزدیک را در ذهن مرور می‌کنیم، به صورت اول شخص در ذهن تداعی می‌یابد ولی وقتی فاصله زمانی زیاد می‌شود خاطرات به صورت سوم شخص می‌شوند. به این نکته دقت کرده بودید؟ یکی از وبلاگ‌نویسان که وبلاگش را حذف کرده قبلا در همین وبلاگ بیان پستی در خصوص این مطلب که ظاهر پشتوانه علمی دارد بیان کرده بود. ولی حیف رفته است.

خلاصه امروز می‌خواهم دورترین تصویر و خاطره‌ای را که در ذهنم هست روی کیبورد بریزم. این خاطره مربوط می‌شود به ۳ سالگی. مکان خاطره هم خانه‌ی پدر بزرگ مادریم است، که در روستایی مجاور روستای پدری و محل سکونت‌مان است. همانطور که قبلا هم اشاره کردم و بعدا هم بیشتر درموردش می‌گویم که از ۹ سالگی به آنجا مهاجرت کردیم و در آن روستا سکنا گزیدیم. تصویر دقیق و واضحی از آن خاطره در ذهنم نیست؛ بیشتر شبیه یک عکس در ذهنم بایگانی شده است تا یک فیلم. ولی ظاهرا عید نوروز بوده است. خانه پدربزرگ مادریم در حیاطش یک حوض دارد. به طول ۳ و عرض ۲ متر. البته این حوض برعکس تصوری که همه‌ی ما از حوض داریم، زمینِ گود شده نبود بلکه دیواره‌های آن از سطح زمین بالا آمده بود. تقریبا ۷۰ سانتی‌متر بالا آمده بود. و خوب با توجه به سن من وقتی پشت آن می‌رفتم دیگر پیدا نبودم. پشت این حوض باغچهِ حیاط قرار داشت. و من تصویری که در ذهنم هست پشت این حوض قایم شده بودم، چرا که لباس نو و احتمالا لباس عیدم را که یک شلوار لی‌آبی بود کثیف و گِلی کرده بودم. و از ترس دعوا آنجا قایم شده بودم. ادامه آن را هم که بعدش چه‌شد را هم به یاد ندارم. که آیا تنبیه شدم یا با واسطه‌گری خاله‌ها و دایی‌ها بخشیده شدم؟ و یا اصلا کی من را پیدا کردند.

از دیگر خاطرات کودکی بازهم می‌گویم ولی این خاطره برای خودم هم عجیب بود که به صورت یک عکس در ذهنم مانده بود. حتی از سوم شخص بودن هم گذر کرده بود و به یک عکس سه بعدی در ذهنم تبدیل شده بود. قبل‌تر از آن را به یاد ندارم حتی در حد یک عکس. و آنچه از قبل‌تر از آن می‌دانم را دیگران برایم گفته‌اند.

شما فکر کرده‌اید که اولین و دورترین خاطره‌تان مربوط به چه روزی می‌شود؟ بنشینید و فکر کنید و خوب هم فکر کنید؛ اگر لازم شد از دیگران هم کمک بگیرید! و هنگامی که به‌یاد آوردید آن را ثبت کنید تا دستخوش فراموشی و تغییر نشود. بعد‌ها که دوباره به آن رجوع کنید برای‌تان جذاب خواهد بود.