دوچرخهسواری و بازی با دوچرخه از آن قبیل بازیهایی است که اکثر پسرها بلکه همه در کودکی میآموزند. من هم از این قاعده استثنا نبودم و وقتی به ۵ سالگی رسیدم و هنگام کنار گذاشتن سهچرخه بود پدرم برایم دوچرخهای آبی خرید که تا مدت زیادی آن را داشتم تقریبا تا اول راهنمایی شاید هم دوم راهنمایی بود که دوچرخه جدید برایم خریدند. البته بعد از آن هم آن دوچرخه به برادرم ارث رسید.
دوچرخه آبی رنگ من در سایز ۱۶ بود. و طبیعی بود که در همان ابتدا با چرخ کمکی دوچرخه سواری کنم. چرخهایی که در دو طرف دوچرخه هستند و مانع افتادن میشوند که در واقع دوچرخه را برای مبتدیها ۴چرخ میکند. امّا مدتی که من از چرخهای کمکی استفاده کردم غیر طبیعی بود؛ خیلی زمان برد تا از چرخهای کمکی دل بکنم و به خودم اعتماد کنم. شاید هم به خاطر این بود که آموزگاری نداشتم. یعنی پدرم به خاطر شغلش که رانندگی باشد، اکثر مواقع در خانه نبود. و خوب کس دیگری هم نبود که بگوید : نگهت داشتم با خیال راحت برو! و بعد از همان اول کار رها کند و بگوید برگرد و ببین که خودت رفتی و با اولین افتادن دوچرخه سواری را یاد بگیرم. حال با اولین افتادن نشد با دومینبار و یا سومینبار دیگر یاد میگرفتم که بدونِ چرخکمکی سوار شوم. امّا با وجود اینکه تا مدت زیادی چرخکمکی داشتم و همه تصور میکنند که کمتر و یا حتی اصلا زمین نخوردهام، بیشترین زمین خوردن با دوچرخه را در زمانی تجربه کردم که چرخهایکمکی کمکم میکردند. خیلی وقتها میشد که چرخهای کمکی بالا میرفتند و دیگر دوچرخه را نگهنمیداشتند و معمولا پیچی که چرخهای کمکی را به دوچرخه وصل کرده بودند هرز میشدند. حتی وقتی پدرم از دست پیچها خسته شده بود و چرخهای کمکی را به دوچرخهام جوش داد هم از افتادن در امان نبودم. خلاصه مدت زمانی که دوچرخه من با خودش چرخ کمکی حمل میکرد زیاد بود و این چرخها هم سروصدایی به پا میکردند که همیشه از دور میفهمیدند که من در حال نزدیک شدن هستم. گفته بودم که روستای ما کوچک بود. و این باعث شده بود که من تنها کسی باشم که دوچرخهام، چرخ کمکی داشته باشد.
این سروصدا هم باعث دردسر بود؛ مخصوصا وقتی در تابستان سر ظهر میخواستیم بازی کنیم، همه همسایهها بیرون میآمدند و گلایه داشتند از صدای دوچرخه من. و اینکه وقتی با دوچرخه بازی قایم باشک میکردیم همیشه از صدای چرخ من تشخیص میداند که به کدام سمت رفتم و یا اینکه وقتی قرار بود من بقیه را پیدا کنم از صدای آن میفهمیدند که به سمتشان میروم.
بازی قایم باشک و گرگم به هوا که هر کدام در زبان روستای ما نام خاص خودش را دارد، از محبوبترین بازیهای بود که با دوچرخه انجام میشد. مخصوصا وقتی به دو دسته تقسیم میشدیم و محدوده بازی کل روستا بود. البته بجز خانهها؛ یعنی کسی حق نداشت درون خانهها قایم شود. تنها کوچهها و تنها خیابان روستا حدوده مجاز برای قایم شدن بود.
تا قبل از ۹ سالگی که از این روستا کوچک به روستایی بزرگتر مهاجرت کردیم، من کوچکترین عضو گروه دوچرخهسوای بودم و کوچکترین دوچرخه را هم من داشتم. و این کوچک بودنم هم باعث میشد که دیگران زورگوییهای زیادی نسبت به من داشته باشند و در حقم ظلم کنند. من هم اگر چارهای نداشتم زیر بار زور میرفتم ولی اگر پشتیبانی در آن نزدیکی داشتم و یا اینکه امکان فرار داشتم زیر بار زور نمیرفتم. و بعضی وقتها هم که فرار میکردم تا دفعه بعد که دوباره افراد زورگو را ببینم، جریان را فراموش میکردم ولی در مواجه اول به یاد میآوردم که آخرین بار فرار کردهام و با استرس به جمع نزدیک میشدم که دو حالت داشت یا هنوز به یاد داشت و یا هم که نه فراموش کرده بود. راستش را بخواهید اصلا یادم نیست که اشخاص زورگو چه کسانی بودند و گرنه حتما اسمشان را میآوردم تا به جبران زورگوییهایشان، رسوایشان کنم که به کوچکتر از خودشان زورگویی میکردند. آن هم با فاصله سنی زیاد. ولی خوب من هم بیکار نمینشستم و اگر کوچکترین فرصتی برای جبران به دست میآوردم، هرگز از دست نمیدادم ... هر فرصتی از خالی کردن باد دوچرخه، انداخته دوچرخهای که صاحب زورگویش آنجا نبود، پرت کردن کفش و دمپایی اشخاص زورگو که درب مسجد باز کرده بودند، از دور فحش دادن -البته نه فحشهای بد- و زبان در آوردن و وقتی با یک پشتیبان بودم برایشان ادا درمیآوردم و اگر هم فرصت این چنین کارهایی دست نمیداد،حتما در دلم به آنها فحش میدادم؛ باز هم میگویم حتی در دلم هم فحشهای بد نمیدادم، فقط در حدی که خالی شوم و دلم خنک شود.
میدانم که پست دوچرخه باید برای یک پسربچه بیشترین خاطره را داشته باشد،ولی خوب قصد خسته کردن شما را هم ندارم. بقیهاش بماند برای لابهلای پستهای بعدی و شاید هم پستی مستقلی دیگر.