قبلا هم گفتم من فرزند ارشد پدر و مادرم هستم. پدری که مثل همهی پدرها صفت بارزش زحمتکشی است برای ما فرزندان ناسپاس و مادری که مهربانی و دلسوزی از سر و رویش میبارد؛ مثل تمامی مادران این کره خاکی. باور اینکه مادری در روز قیامت از فرزند خود فرار میکند هنوز هم برایم سخت است آن هم فرزند شیرخواری که در حال شیرخوردن باشد! شاید میخواستند اوج سختی یوم الحساب را بگویند که اینگونه مثال زدهاند؟ نمیدانم، ولی باورش سخت است.
سن و سال پدر و مادرم را دقیق نمیدانم ولی تاریخ تولدهایی که در شناسنامههایشان آمده را به خاطرم سپردهام که حداقل با یک تماس یا یک پیامک خوشحالشان کنم و این در برابر تمام زحماتی که کشیدهاند هیچ است، هیچ. پدر و مادری که سن و سالشان را نمیدانم ولی میبینم که هر روز برای ما فرزندان پیرتر و پیرتر میشوند و چقدر دردناک است که در مقابل چشمانت پدر و مادرت سنشان برود و خدایی نکرده در مقابل چشممان فرزندشان ناتوانیشان بروز کند و فرزند ناتوانی آنها را ببیند؛ در هر کاری که باشد. پدر برای فرزند اسطوره قدرت است و نباید در هیچجا این امپراطور شکست بخورد، در هیچ جا. و مادران لطیفتر از برگ گل نباید هیچگاه لطافت و طراوت خود را از دست بدهند؛ ما کودکانِ همیشگی، محتاج مهربانیشان هستیم. از نان شب هم برایمان واجبتر است.
میخواستم از پدر و مادرم برایتان بگویم که سررشته کلام از دستم در رفت و احساسی شدم و برایتان منبر رفتم؛ البته به منبر رفتنهایم عادت میکنید و اگر بخواهید نوشتههایم را بخوانید ناچارید که در بین آنها گریزهایم را هم گوش بدهید. امّا پدر و مادر؛ پدرم به خاطر شغلی که دارد در طول هفته حداکثر دو شب را در خانه کنار ما است. آن هم نه دو شب پشت سر هم. از وقتی که بیاد دارم همینگونه بوده و شغلش ثابت بوده و از همان اوایل راننده کامیون و مسافر بیابان بوده است. و چون زندگانیمان در روستا رقم خورد و جریان داشت گهگاهی هم کشاورزی میکرد ولی خیلی کمتر. سوادش تا اول راهنمایی است ولی فهم و شعورش بیش از هزاران دانشگاه رفته است. واقعا حقیقت دارد که تجربه فوق علم است. اول راهنمایی را هم نیمه رها کرده و به سربازی رفته است. ولی آنقدر خوش خط مینویسد و آنقدر حساب و کتابش و قدرت فهمش خوب است که من تا مدتی فکر میکردم اول راهنمایی آخر فهمیدن است و وقتی به آن مقطع رسیدی همهچیز تمام به حساب میآیی. از انشاهایش نگویم که محشر بود؛ آن موقعها که هنوز من مدرسه نمیرفتم تمام بچههای خواهر و برادرانش انشاهایشان را به او میدادند و شاید این علاقه به نوشتن را از او به ارث برده باشم. سه دفتر خاطرات داشت؛ از آن دفترهای قدیمی که با روزنامه جلد میشد و هنوز هم آنها را دارد. یکی از آنها مربوط است به دوران سربازی. یکی از آنها در سه صفحه تقریبا وسط دفتر یک کلکسیون تمبر ساخته است. نقاشی و شعر و یادداشت و ... برای خودش یک وبلاگ است. و از مواردی که مرا به من انگیزه دفتر خاطرات داشتن میداد، تماشا و تورق دفترخاطرات او بود. الآن هم در کنار دفتر خاطرات مادرم و دو دفتر خاطراتی که من از گذشته داشتم در بالاترین قسمت کتابخانهی خانهی پدری است. گفتم کتابخانه؛ آن هم پیشنهاد پدرم بود که دید کتابهای من در کمد و طاقچه پخش و پلا هستند پیشنهاد کتابخانه داد. با قفسههای که در مغازهها به دیوار پیچ میشود یک کتابخانه برایم ساخت. و هنوز هم که من به خانهی اجارهای خود رفتهام آن کتابخانه در خانه پدرم باقی است و کتابهای من و برادرم را در خود نگه میدارد.
امّا مادرم؛ او نیز تا پایان ابتدایی را بیشتر نخوانده است مادرم مثل پدرم نبود که بیعلاقگی به درس باعث ترک تحصیلش شود؛ بلکه علاقه زیادی به درس خواندن داشت ولی آن چه سبب ترک تحصیلش شد وجود نداشتن مدرسه مقطع بعدی یعنی دورهی راهنمایی در روستایشان بود. مادرم از بهترین خانهدارها است. در خانهداری و مدیریت خانه درجه یک است و اصلا فوق تخصص این کار را دارد. و البته مطالعه نسبتا خوبی دارد که همین مطالعه و کتابخوانی او باعث شده که به خیلی از با سوادها و دانشگاه رفتههای اقوام مشاوره بدهد. در زمینههای مختلف اطلاعات دارد؛ طب سنتی و مدرن،پخت و پز،دین، تربیت فرزند، شوهرداری و ... و به خاطر نفوذ کلام و فنبیان خوبی که دارد معمولا در رساندن مقصودش موفق میشود و به حرفهایش عمل میکنند. این روزها هم که قرآن کار میکند؛ حفظ قرآن و تفسیر.
میخواستم در همین پست در مورد دو برادر هم صحبت کنم؛ ولی گفتم بیش از این سرتان را درد نیاورم و به پستی مجزا واگذارش کنم.