پدرم یک موتور قرمز داشت که برای سفرهای کوتاه بین روستایی کم خرجترین وسیله حمل و نقل بود. و همچنین برای رفتن به صحرا خیلی کمک حالش بود. هنوز آن روزها شغل رانندگی را انتخاب نکرده بود و مثل خیلی از مردهای روستا کشاورزی میکرد. چند سال بعد با یکی از اهالی روستا باهم یک کامیون خریدند و از آن به بعد تا به امروز راننده بیابان شد. از همان ابتدا که به صنف رانندهها درآمد، کشاورزی را کنار نگذاشت، بلکه در کنار هم هر دو را ادامه میداد ولی آهسته آهسته با کم شدن آب و آمدن خشکسالی کشاورزی رها شد.
میخواستم از موتور بگویم؛ وقتی با پدرم بیرون میرفتیم با وجود آنکه ۵ سالی بیشتر نداشتم، پدرم مرا جلو مینشاند و فرمان موتور را به دست من میداد و من هم تنها کاری که میکردم گاز دادن بود. و فرمان را صاف نگهداشتن. پایم که به دنده نمیرسید و دستم هم قدرت ترمز گرفتن نداشت. ولی همین را رانندگی به حساب میآوردم و خودم را راننده حساب میکردم و لذت میبردم.
خُب این رانندگیها از افتخاراتی بود که ما بچههای پسر با آن به همسنهایمان فخر میفروختیم. و هرکس مسافت بیشتری موتور رانده بود افتخار بیشتری میکرد. این به کنار؛ امّا بادی که به صورت آدم میخورد و روح آدمی را زنده میکرد و و بوی مطبوع سرسبزی و آب جاری در رودخانه به آدم احساس قدرت میداد. اینها را آن روزها نمیفهمیدم، چون عادی شده بود. امّا وقتی از آن دور شدیم کمی هم بزرگتر بودم که این چیزها را بفهمم، تازه فهمیدم چه نعمتی داشتم و از دستش دادم!