در روستای پدریام یک قلعه قدیمی بود که محل بازیها و تمام کارهای مخفیانه ما بود. تقریبا نیمی از قلعه خراب شده بود ولی آنچه باقی مانده بود شبیه به یک روستای کوچکِ در حصار بود. قدیمیترها میگفتند در گذشته که مردم هنوز در قلعه زندگی میکردند دور تا دور این قلعه گلهای رنگی بود که از دور نمای زیبا و فانتزیطور داشت. من حدس میزنم این گلهای زیبا و خوشرنگ، گلهای خشخاش بوده است. بعضی از قسمتهای قلعه که هنوز خراب نشده بود قفل داشت و مالکین قبلی آن قسمت آنجا را انبار کرده بودند و البته یک قسمتی از آن هم که منتهی میشد به اول روستا محل نگهداری دام و طور یکی از اهالی روستا بود.
از این قلعه که در چهار گوشه آن چهار برج بود ۲ برج نصفی مانده بود. دورترین برج از روستا -که مردم از آن گوشهای که برج نداشت شروع به خانهسازی کردند - که سالمترین برج بود و از آن بالا رفتن کمترین ریسک و خطر را داشت، بهترین مناظر را برای تماشا کردن برای میهمانان خود فراهم میکرد. مخصوصا اینکه اشراف کاملی روی قسمت عظیمی از رودخانه داشت - یادتان هست که گفتم روستای ما در ساحل رودخانهی زاینده رود قرار دارد؟ - مخصوصا اردیبهشت که درختچههای کوتاهی که کنار آب بود گل کرده بودند. ما به آنها میگفتیم درخت گَز - با گزی که سوغات اصفهان است و خوراکی است اشتباه نگیرید! - الآن که اسم این درخت یا بوته را در گوگل سرچ کردم؛ دیدم که اسم آن همان گز است. این تصویر ببینید! این یک بوته تکی از این گونه است. فرض کنید در ساحل یک رودخانه یک شِبه جنگلی از این درختچهها باشد و همه یک دست گل داده باشند و آن هم با این رنگ زیبا. از دور احساس میکنی که در کنار رودخانه یک رود رنگ هم جریان دارد که حامل رنگ صورتی و احساساتی اردیبشهت است. تماشای این صحنه مخصوصا از روی آخرین و سالمترین برج قلعه خیلی دلچسب بود. ولی یک مشکلی وجود داشت که اکثر وقتها ما از این لذت تماشا کردن محروم بودیم. آن وجود مار و عقرب در آن برج بود. هر چند در جایجای قلعه احتمال وجود آنها بود، ولی در برج احتمال وجودشان زیادتر بود؛ چرا که منتهی الیه قلعه بود و کمتر کسی به آنجا رفت و آمد میکرد و این عدم حضور انسانها یا حضور کم رنگ، باعث شده بود که این قبیل جانوران آنجا را مأمن خود سازند. به همین دلیل هم ما بچهها کمتر روی آن برج میرفتیم. شاید کل دوران کودکی و تاهنگامی که آن قلعه سرپا بود و خراب نشده بود ۳ یا ۴ بار بالای آن برج رفتم. ما بچهها بیشترین رفت و آمد را روی برجی که نیمه خراب بود داشتیم هر چند در آن صحنهی دلچسب رودخانهی صورتی خیلی کم و ضعیف پیدا بود ولی بهتر از هیچ هم بود. و البته تماشای غروب روی آن برجها از لذتهایی بود که ما اصلا درکش نکردیم آخر ما بچه بودیم چه میدانستیم غروب چیست و تماشای آن چیست ؟ همین درختها را هم همه درک نمیکردند. برج سوم که از سلامت بیشتری برخوردار بود و من و اکثر بچهها نتوانسته بودند به بالای آن بروند برجی بود که در آن قسمتی قرار داشت که شخصی از اهالی روستا آن قسمت را محل نگهداری دام و طیور کرده بود و همیشه در آن بسته بود و به نوعی حریم شخصی به حساب میآمد.
روی دیوارهای بیرونی قلعه بوتههای خار رویده بود که من آن زمانها فکر میکردم اینها خودرو هستند و چون قلعه خالی از سکنه شده است و کسی نیست که آنها را از بین ببرد اینجا رشد کردهاند؛ ولی وقتی کمی بزرگتر شدم و توجهم به حصارهای روی خانهها جلب شد به اشتباهم پیبردم؛ که این بوتهها به نحوی حکم حصار را برای دیوارهای قلعه داشت، مخصوصا که بیشتر روی دیوارهای بیرونی میرویید و احتمالا بذر این بوتههای خار را معماران و سازندگان قلعه در بین گلهای دیوار قرار میدادند. آخر ساختمانهای قدیمی که از شن و سیمان نبود، از گِل بود که این روحی که در خود داشت باعث رشد گیاهان هم میشد. برخلاف سیمان که نهتنها هیچ روحی ندارد که سعی در از بین بردن روح آدمیان هم دارد.
سرتتان را دردنیاورم؛ این قلعه جبران تمام کمبود پارکها و شهربازیها و زمینبازی و دیگر امکاناتی بود که ما در کودکی برای بازی نیاز داشتیم و در روستا نبود. و چه خوب جبران کنندهای بود ...